۶ فروردین ۱۳۹۱

22

توی این دو سه سال بارها از خودم پرسیدم فایده ی یه وبلاگ چیه؟ چه قابلیت هایی داره که یه دفتر خاطرات نداره؟ هدفت از این گاه گاه نوشتن ها چیه؟ بالاخره هر کاری باید دلیلی داشته باشه، هدفی دنبال کنه. هیچ وقت جواب خاصی پیدا نکردم، نه قانع شدم که وبلاگ نزنم، نه بعدن تر که بلاگر فیلتر شد وتو بی آنتی فیلتر موندگیم بکلی موتانتیکس رو فراموشش کردم، قانع شدم حذفش کنم. جوابی پیدا نکردم ولی زمان بهم نشون داد، کلِ زندگیم با تمام وجودش نیازمند هدف نیست چه رسه به تک تک روزهاش و اجزاش ولحظه هاش، اینکه تو معمولی ترین کارها چیزایی یاد می گیری که تک تکشون مسیر زندگیتو جهت می ده، اینکه هر روزِ معمولیِ معمولیِ زندگیت رو تا لحظه ای که به پایان نرسوندی ممکن نیست بدونی چه چیزهایی برای یاد دادن بهت داره. الآن هم که همه ی اون پست ها رو می بینم راضیم که وجود دارن، راضیم که به یادم میارن. به یادم میارن که خیلی وقته از 20 سالگیم گذشته و بقیش هم تندِ تند می گذره:)

۳۰ شهریور ۱۳۹۰

21- تو در تنهاییت تنها نیستی، تنهای عزیز!


توی دنیای نت که می گردی،همه جا پره از پست هایی در وصف تنهایی، یه عده از تنهاییشون حرف می زنن، یه عده این تنهایی ها رو به اشتراک می ذارن، لایک می کنن، ولی از بین همه اینایی که یک تنهایی رو به اشتراک گذاشتن، هیچ کس، هیچ کس  نیست که اون تنهایی رو پر کنه. این هه آدمِ تنها، فقط می تونن به هم کمک کنن که تنهاییشون رو بهتر بیان کنن؟ فقط می تونن به هم یادآوری کنن که تو این تنهایی، تنها نیستن؟ عجیب نیست؟ یا حتی ترسناک؟

20- دونقطه - خط صاف

اولش تنهایی، بی انگیزه ای ، گیج می زنی، نمی دونی چی می خوای؟ بین این همه آدم کجای کاری؟ کجای دنیا وایسادی؟ کجاش می ری؟ بعد فک می کنی اوضاع برای بقیه آدما جور دیگه ایه، می ری دنبال آدما ، می خوای هر آدمیو کشف کنی ، با هر کسی آشنا شی، ببینی نگاش به سمت کودوم هدف می چرخه، لبخندِ رو لبش به چه امیدیه، بعد یه مدت می بینی، تو این همه رابطه، این همه آدم چیزی پیدا نکردی هیچی، کم کمک داری خودتم گم می کنی بینشون، اصلا یه چیزایی داره پاک یادت می ره، گیج تر از قبلت شدی، بعد یه دوره ای همه روابطت رو می ریزی دور، دورِ همه آدما یه خطِ قرمز می کشی ، به هیچ کس نزدیک نمی شی،بعد که پااک از همه ناامید شدی، باز برمی گردی به خودت، دنیای تنهای تنهای خودت ، بعد یه مدت نفس می کشی ، حس می کنی داری خودتو پیدا می کنی، انگار یه کم از گیجیت داره کم میشه، بعد در اوج این حست، در اوج استقلالت، وقتی حسابی داری با خودت و دنیای خلوتت و خلوتی دنیات حال می کنی، وقتی بادی به غبغب انداختی و یه لبخند پهن رو لباته، یه شب یهو  یه دونقطه-خط صافِ گنده جلوت ظاهر می شه، یهو فک می کنی خوب، که چی؟ بعد می بینی از هیچ احدی دورت خبر نیست،همون حس قدیمی دوباره میاد سراغت، یهو بادکنکی که باد کردی از یه جا شروع می کنه پنچر شدن،پشتت یهو خم میشه و بار یه تنهایی گنده روش سنگینی می کنه.باز می بینی برگشتی سر خونه ی اول. آدما رو که نگا می کنی، خوشون خمیده تر از تو، خودتو نگا می کنی، خمیده تر از آدما؛کودومتون به درد هم می خورین؟تو به درد اونا؟اونا به درد تو؟
باز بری سراغشون؟باز پیله کنی دور خودت؟دوراهی ای که جفت راهاش به یه جا می رسه.
آره دیگه...اینجوریه. هی تکرار می شه، هی تکرار میشه.


۱۷ شهریور ۱۳۹۰

19

روزگار غریبی است! تمام روز چهره های عبوث رو می بینم،نفرت نگاهها رو،آدم هایی که بخشی از کوفت های زندگی کوفتیشان را بر سرم می کوبند و من بر سرِ آن ها.  بعد هی سکوت ، هی لبخند، هی عینک آفتابی برای پوشوندن ، هی قورت دادن توده ای که پایین نمی رود و هی گذشتن فقط برای اینکه چیزی ازاینی که هست کوفتی تر نشود. فقط برای اینکه دیگر نه حوصله جنگیدن دارم نه امیدی به ذره ای تغییر در این روند یکنواخت کوفتی شدن و کوفتی تر شدن.فقط برای اینکه عادت کردم همه چیز به سمت بدتر شدن بره، و من در بهترین حالت بتونم از تغییر نگهش دارم.  تمام روز دندان هام رو به هم فشار می دهم تا شب که درِ اتاقم رو بستم، وقتی پتو را تا نوک دماغم بالا کشیدم،تو سیاهی مطلق وسکوت، کمی از این بغض هایی که قورت دادم بالا بیاورم . یک فرسودگی تدریجی. و دلم می سوزد برای کساییکه حتی این تنهایی شب ها رو هم ندارن و حتی پتو روهم لای دندون هاشون فشار می دن تا کسی از این همه کوفتِ زندگی شان باخبر نشود،تا همه چیز باز هم بدتر نشود :|

۱۲ شهریور ۱۳۹۰

18- مرثیه ای برای ...


تمام این سه سال رو کنارم بود، یک لحظه تنهام نذاشت. همه ی تنهایی هام رو با حضورش پر می کرد، با عکس هایی که با هم گرفتیم تا هر بار که نگاهشون می کنم یه دنیا خاطره جلوی چشمام رژه بره. روزهامون با هم شروع می شد، از صبح ها توی حیاط دانشگاه که با هم سوژه ی عکس شکار می کردیم تا بیشتر سفرهام که بدون اون اصلا معنی نداشت. اگر یک روز کنارم نبود، به هر طرف که نگاه می کردم یادش می کردم هر صحنه ی زیبایی، هر لحظه ای برای شکار، جای خالی اش رو به یادم می نداخت و حسرت می خوردم از نبودنش. اگر نبود چطور می تونستم قاب هایی که توی ذهنم دورِ دنیای اطرافم می کشم رو به دیگران نشون بدم؟ توی این سال ها فقط دوبار ازم جداشد که هر دوبار خودم بودم که فراموشش کردم و تو شولوغی زندگی ام گم شد. بار اول بعد از یه ماه دوری تو یه شهر دیگه پیداش کردم و بار دوم بعد از یک هفته تو اوج نا امیدی یکی از دوستام که توی خوابگاه دیده بودش، با خبرم کرد. دیگه باورم شده بود هر بار گمش کنم، دیر یا زود یه جوری پیداش می شه و برمی گرده پیشم،حتی از یه شهر دیگه... تا این بار آخری که با هم رفتیم یه گوشه ی دوووور دنیا، دوتایی توی آلپ، تو سکوت محض به اندازه ی تمام این سال ها نفس کشیدیم، تو فلورانس مبهوت نقاشی های داوینچی و مجسمه های میکل آنژ شدیم که عکس گرفتن ازشون ممنوع بود و ازین بابت، اونم چند دقیقه ای به خودش استراحت می داد، تو ونیز رو لبه ی کشتی ، کنار خونه ی مارکوپولوی کبیر، همه ی این لحظه ها رو باهم قسمت کردیم... تا اینکه درست ساعتی قبل از برگشتنم از میلان، باز هم تو شولوغی وخستگی های زندگیم گمش کردم. نمی خواستم ولی مجبور بودم خودم رو به پروازم برسونم، برگردم اینجا و تنها رهاش کنم. طفلک این بار حتی اگه بخواد هم ممکن نیست بتونه برگرده. تصور می کنم بعد از اینکه تنهاش گذاشتم چند ساعتی یا چند دقیقه ای حتی، از پنجره به میدون اصلیِ میلان خیره شده به اون همه آدمی که رو صندلی های McCoffee می نشستن و نگاهشون همه ی دیوارها رو رد می کرد وبه ناکجا آباد می رسید... همینجوری تنها برای خودش منتظر مونده، مطمئن بوده که مثل همیشه برمیگردم سراغش و باز هم لبخندها و اخم های احمقانه ام رو تو خاطره اش ثبت می کنه... تصور می کنم هنوز هم یک گوشه تو اون کافه ی دورِ دور نشسته و هنوز امیدواره...:| نمی خوام باور کنم یکی رو پیدا کرده، یا شایدم یکی پیداش کرده،  یکی که نگاهش تا نوک دماغش هم نمی رسیده،نمی دونم... این بار دیگه نه من بر می گردم نه اون. نه من می فهمم چه بلایی به سرش اومده نه اون می فهمه نگاه ناامید منو وقتی اون روز غروب از McCoffee های فرودگاه شماره ای راه ارتباطی ای به شعبه ی خیابان Doumo ِ میلان خواستم و نداشتند، وقتی برای رفتنش گریه هم نکردم حتی، چرا که آفتاب ِ داغِ میلان اشکای آدم رو نریخته خشک می کرد و هواپیماها پشتِ هم خاک ایتالیا رو ترک می کردند و من رو تنها تراز همیشه با خودشون می بردن. می دونم وقتی خط های سفید توی آسمون رو می دیده که به هم می رسیدن، باور نکرده من رو با خودشون دور می کنن...از چشمِ همه شاید، یک دوربین عکاسی بیشتر نبود، ولی برای من... این روزهای اخیر خیلی ها بهم می گفتن چرا انقد بهش وابسته ام، چرا کنار نمی ذارمش و یک دوربین حرفه ای تر نمی گیرم؟ نمی تونستم. هنوز هم نمی تونم. حالا برای همیشه ترکم کرده، یا ترکش کرده ام، نمی دونم ولی شک ندارم از بین تمام دوربین هایی که داشته ام و تمام دوربین هایی که خواهم داشت ،هیچ کدوم برام IXUS960 نقره ایم نخواهد شد. بیش تر از 6ساله که همیشه یه دوربین عکاسی کوچیک تو کوله پشتی ام بوده، ولی تو این دو هفته که این یکی رو گم کردم، نه با دیدن صحنه ها دورشون قاب می کشم، نه هیچ هوس عکس گرفتن به سرم می زنه، حتی خیال دوربین گرفتن هم ندارم. جز من و خودش کی می دونه این رفیق کوچیکم، چه لحظه هایی رو تو زندگیم ثبت کرده؟ کی می دونه این سفر آخر، تو کمتر از دوهفته یک تنه بیش از 3500 لحظه رو برام ثبت کرد و چندین بار شارژ تمام کرد و شارژش کردم و باز تمام کرد و باز و باز، روزی 6 گیگ مموری اش فول شد و خالی اش کردم و باز فول شد و باز خالی اش کردم تا این عکس های روز آخر در کلیسای شگفت انگیز دوموی میلان که با خودش برد و داغش رو به دلم گذاشت...
خدافظ رفیق! 
چه خوب گفته که:
خداحافظ ای هم نشین همیشه...
خداحافظ ای داغ بر دل نشسته...
تو تنها نمی مانی ای مانده بی من...
تورا می سپارم...
   تو را می سپارم...
     ... ؟


تصویر: از آخرین ثبت های رفیق کوچیکم - کانال بزرگ(Grand Canal) ونیز